غزل مناجاتی با خداوند کریم
نه اشک تا که بریزم نه آه تا که برآرم به حیرتم که در خانـۀ خـدا چـه بیارم؟ سیاهروی و سیهنامه و سیه شده روزم به غیر اشک خجالت به درگه تو چه دارم؟ تـمـام روز قـیـامت گـرم نگــاه بـداری هنــوز هـم نتــوانم گنـاه خـود بشمـارم همه مصیبتم این است در لحد که بگویی به گوشـۀ کفنـم جرم خویش را بنگارم به محضر تو گنه کرده باز رزق تو خوردم قسم به ذات تو با تو چنین نبـود قرارم اگر که زیر سرم دست رحمت تو نباشد چگونه صورت خود را به خاک قبر گذارم؟ گمان نبود که عمری حضور چون تو خدایی به معصیت گذرد صبح و شام و لیل و نهارم چگونـه تاب بیارند عضوعضو وجودم اگر که قـبر دهد با چنین گنـاه فـشارم؟ به اولـیـات قـسـم از ارادتـم نـشـود کـم هزار بار بسوزی اگر ز خـشم به نارم ببخـش «میثم» آلـوده را به میثم مـولا مسلّم است که من طاقـت عـذاب ندارم |